ناکوک بُدم روزی منکوک مهیا کرد
دادش همه ابزار و اِستاد تماشا کرد
من بودم و کوک خود مشعوف ز بود خود
تا رعدصدایی زد فارغ ز لهاسا کرد
هر مسلک و آئینم برسوخت به یک آوا
این گمشده را چشمیاز نور هویدا کرد
ناگه همه جا تیره میدیدم و لرزیدم
آن چشم دمیجانم چون آبی دریا کرد
خندیدم و گرییدم رقصیدم و پیچیدم
اما نه منم من بود اویم همه شیدا کرد
یک خاطرهای آمد در جانَک این عاشق
از کودکی خویش و نوریش که برپا کرد
بسیار که چرخیدم تا نور میان دیدم
میدانی و میدانم ماهام چه مدارا کرد
جز خدمت و خلّاقی راهی به مه ما نیست
از مشک تو بشنو کو اعصار تمنّا کرد
موسیقی ارکسترال Jo Blankenburg - The Architects of Cronos